بارانباران، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

باران فندقی

آخرین خاطرات سال 93

  آخرین روزهای سال 93 هم در حال سپری شدنه ، یه سال پر از خاطرات تلخ و شیرین، و تجربه دومین عید در کنار قشنگترین هدیه زندگیم... چقدر همه چیز داره زود میگذره  و باران عزیزم بزرگ و بزرگتر میشه ،سال پیش این موقع فقط سه ماه داشتی عزیزم ولی الان یه خانوم ناز 15 ماهه شدی و چقدر زود گذشتن روزهایی که میخواستم تا ابد ادامه داشتن و تموم نمیشدند  و شیرینی هر لحظه در کنار تو بودن رو با دنیا عوض نمیکردم ، و چه روزهایی که هر لحظه اش به اندازه یک سال بود... ولی الان که دارم اینها رو مینویسم زیاد حالم خوب نیست آخه دو روزه که شدید سرما خوردی و بیحالی الهی بمیرم مامانی انشالا که زود خوب بشی این چند روزه خیلی اذیت شدی همش داری...
28 اسفند 1393

خاطرات 15 ماهگی دخترم

سلام گل مامان، ببخش که این روزا دیر به دیر به وبلاگت سر بزنم خیلی دلم میخواد که هر روز و هر دقیقه از شیرین ترین روزهای کودکیت و برات ثبت کنم ولی مامانی اینقدر  شما شیطون شدی که من کمتر برای کاری وقت پیدا میکنم... هر روز که میگذره شیرین تر و دلبر تر میشی عزیزم ،قند تو دل من و بابایی آب میشه وقتی مدام تو خونه با صدای بلند میگی ماما ... بابا.... و ما هم میگیم جانم ، و تو باز تکرار میکنی  و این کار تقریبا برات مث یه بازی شده و خودتم کلی ذوق میکنی. هر وقت ازت میپرسم: باران عمر من کیه؟ جواب میدی: من من                              باران نفس من کیه؟...
18 اسفند 1393

14 ماهگیت مبارک عزیزم

مثل   اسمت که بارونه مثل چشمات که معصومه تو باشی حس خوبی هست تو هستی قلبم آرومه دارم اسمت رو می خونم داره تر میشه آوازم تو بارونی  تو بارونی تو امیدی گل نازم   یه جشن کوچولو خونه مامانی اینا گرفتیم،مبارک باشه نفسم عزیزم دیگه داری یاد میگیری کفشات و خودت بپوشی ولی هنوز ناموفقی از وقتی به دنیا اومدی تا الان بابایی 4 بار قاب عینک عوض کرده آخه همه رو تو شکستی گلم ،این عینک و بابایی برات گرفته که دیگه کاری به عینک اون نداشته باشی ...
1 اسفند 1393
1